سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گذر


چهارشنبه 94/1/26 .:. 7:41 عصر .:. داود عابدینی


سه شنبه 94/1/25 .:. 12:37 عصر .:. داود عابدینی


سه شنبه 94/1/25 .:. 12:33 صبح .:. داود عابدینی


سه شنبه 94/1/25 .:. 12:31 صبح .:. داود عابدینی


سه شنبه 94/1/11 .:. 9:8 عصر .:. داود عابدینی


سه شنبه 93/12/19 .:. 5:13 عصر .:. داود عابدینی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر ز پای درآیم به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

مرا بگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشنم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


سه شنبه 93/12/19 .:. 3:18 عصر .:. داود عابدینی


دوشنبه 93/12/18 .:. 9:38 عصر .:. داود عابدینی

خدایا ! ای بزرگ مهربان! ای نازنین! ای دوردانه روح کوچک من! زمانی که به چشمانت نگاه می کنم، قبل از آنکه بخواهم چشمانت را ببینم، می خواهم تو چشمانم را ببینی، ببینی چه نیازی در چشمانم موج می زند، من یارای آن را ندارم که از بزرگی چون تو چیزی بخواهم من را همین بس باشد که چشمانم در چشمان توست به چشمانم نگاه کن و خود بین که اشکهایم با دنیائی فریاد سرازیر می گردد الهی نه از من بلکه تو را به چشمان گریان یتیمان قسم نگاهت را از من دور نکن ولو آن که فراموش کنم که تو مرا نگاه می کنی


دوشنبه 93/12/18 .:. 6:19 عصر .:. داود عابدینی

کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند

و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت :

ادامه مطلب...

دوشنبه 93/12/18 .:. 6:14 عصر .:. داود عابدینی
<      1   2   3   4      >
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 42197