سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گذر

کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند

و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت :

ادامه مطلب...

دوشنبه 93/12/18 .:. 6:14 عصر .:. داود عابدینی

روزی پسر کوچکی تصمیم گرفت به ملا قات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه زیادی نرفته بود که در پارک چشمش به پیر زنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد . پسرک کنار پیر زن نشست و چمدانش را باز کرد . می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد . پیرزن با حسی سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد . لبخندش آن قدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد . لبخندهای پیرزن پسرک را غرق درلذت کرد. آن دو تمام بعد از ظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آن که کلمه ای بین آنها رد و بدل شود .

ادامه مطلب...

دوشنبه 93/12/18 .:. 6:2 عصر .:. داود عابدینی

روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دیدکه پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.

ادامه مطلب...

پنج شنبه 93/12/14 .:. 9:54 عصر .:. داود عابدینی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبا روی کشاورزی بود.به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز به او گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین . من سه گاو نر را یکی یکی آزاد میکنم، اگر توانستی دم فقط یکی از این گاو ها رو با دست بگیری و رها کنی میتوانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تاکنون دیده بود به بیرون دوید. با خود فکر کرد گاو بعدی شاید گزینه بهتری باشد، با این فکر خود را کنار کشید و گذاشت تا گاو رد شود.... دوباره در باز شد، باور کردنی نبود! تا به حال در عمرش چیزی به این درندگی و وحشیگری ندیده بود. با سم به زمین می کوبید و می غرید و جلو می آمد. نا خودآگاه کناررفت تا او نیز بگذرد، با خود گفت:انتخاب بعدی واقعا هر چه باشد از این بهتر خواهد بود.... برای بار سوم در باز شد. لبخند رضایت بر لبان مرد جوان نقش بست. یک گاو نحیف و لاغر آرام آرام پیش می آمد خود را به کنار گاو رساند و در یک لحظه به روی گاو پرید و دستش را دراز کرد....اما گاو دم نداشت!...


چهارشنبه 93/12/13 .:. 5:54 عصر .:. داود عابدینی
   1   2      >
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 40759