سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گذر

خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علفهای سبز کنار مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد... مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دست ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: " ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است."


چهارشنبه 93/12/13 .:. 12:45 عصر .:. داود عابدینی
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 40837